دو سال قبل مطلبی نوشتم درباره کتاب، خاطراتم از کتابها و کتابخواندنها، پست طولانی شد و بخش مربوط به نمایشگاه کتاب نانوشته ماند. حالا و شروع نمایشگاه کتاب، و حال و هوایی که با خودش به همراه میآورد، انگیزهای شد برای نوشتن درباره نمایشگاه آن هم در این وبلاگِ غبار گرفته.
اولین بار دوران دبیرستان با سه نفر از دوستان مدرسه رفتیم نمایشگاه کتاب و از همون سالها رفتن به نمایشگاه کتاب تبدیل شد به یک آیین سالانه، آیینی که هر سال به تنهایی یا به دوستان به جا آورده میشد. نمایشگاه در محل نمایشگاه بینالمللی تهران برگزار میشد و در نقاط مختلف شهر اتوبوس و تاکسی ویژه نمایشگاه وجود داشت، و رانندگان هم داد میزدند: آقا بدو نمایشگاه! و صفهای طولانی برای اتوبوس نشانگر طرفداران پرشمار کتاب در اون سالها بود. از یکی دو کیلومتر مونده به نمایشگاه ترافیک سنگین میشد و عدهای ترجیح میدادند پیاده شده و بقیه مسیر رو پیاده طی کنند. از ورودی اصلی نمایشگاه، خیابانی رو طی میکردیم تا برسیم به یک سه راهی که مسجد نمایشگاه قرار داشت و در طرفین سالهای بزرگ تمایشگاه.
شاید خیلیها موافق باشند که بهترین دوران نمایشگاه کتاب در محل نمایشگاه بینالمللی تهران بود، وجود چندین سال بزرگ در کنار یکدیگر و فضایی که از ابتدا برای برگزاری نمایشگاه طراحی و ساخته شده بود و همنطور امکانات مناسبی که داشت. ترافیک سنگینِ محدودۀ نمایشگاه در دوران برگزاری نمایشگاه کتاب، بهانه منتقدین برای انتقال نمایشگاه بود. وقتی معجزۀ هزارۀ سوم!(که هنوز دو سال مانده بود تا به این لقب مفتخر بشود!) شهردار تهران شد دم از انتقال نمایشگاه کتاب زد(البته بیشتر به دلیل تقابل با دولتِ وقت) حتی بنرهایی در جاده مخصوص کرج نصب شد که اشاره به محل جدید نمایشگاه کتاب در این محدوده داشت اما با پافشاری دولت در محل همیشگی برگزار شد. و بالاخره در بهار 85 نماشگاه به محل مصلی تهران منتقل شد. محلی که به باور کارشناسان محل مناسبی (به لحاظ فضا یا امکانات) برای یک نمایشگاه بزرگ فرهنگی نبود. و از همین سال بود که سنت هرسالۀ من در رفتن به نمایشگاه کتاب با پایان رسید. سال 88 که امیدها برای تغییر شرایط ی کشور پدید آمده بود و این احتمال که نمایشگاه به محل سابق خودش برمیگرده دلیلی شد برای رفتن به نمایشگاه کتاب در مصلی. قابل قیاس با نمایشگاه دائمی نبود اما با غماض قابل قبول بود. و در یک ماه بعد هم نگذاشتند امیدها برای تغییر اوضاع تعبیر بشه. و نمایشگاه در مصلی ماند.
سال 95 با تبلیغات زیاد از شهر آفتاب در جنوب تهران پردهبرداری شد، محلی که قرار بود همۀ نمایشگاهها از جمله کتاب در آنجا برگزار شود. دوری راه یا مشکلاتی مثل آماده نبودن کامل محل یا ورود آب بعد از بارش باران، انتقادها رو به محل جدید برانگیخت و در نهایت از سال گذشته دوباره نمایشگاه به مصلی برگشت. خوب این از تاریخچۀ محل نمایشگاه!
در پست دو سال قبل نوشته بودم که چطور از کودکی به واسطه پدر و بعد علاقۀ خودم کتاب در زندگی من نقش پررنگی پیدا کرد. و بیش از هر چیزی اون کتابها رو در شکلگیری شخصیتم سهیم میدونم، چه در دوران کودکی و نوجوانی که با دنیای داستانها ذهن خیالپردازم به پرواز درمیاومد و چه در بزگسالی که کتابها وسیله و امکانی بود برای آموختن، فکر کردن، به چالش کشیدن باور و دانستههای قبلی و گسترده شدن افق فکری . در کتابهای چیزهایی می یافتی که شاید در جای دیگری پاسخی براشون نبود.
نمایشگاه کتاب یک ضیافت بزرگ بود که هر ساله افراد زیادی رو با عشقی مشترک دور هم گرد میاورد و برای منی که ازدحام و شلوغی فراریام این خیل جمعیت نه تنها آزاردهنده نبود که از دیدن این همه آدم با یک دلبستگی مشترک به وجد میاومدم.
در نمایشگاه تا ریال آخری که داشتم رو کتاب میخریدم(به جزی پولی که برای رفت و آمد کنار میگذاشتم. ترچیح میدادم از اتوبوش استفاده کنم تا بتونم کتاب بیشتری بخرم.). به دلیل مشکلات گوارشی که غذای بیرون برام ایجاد میکرد به یک خوراکی آماده مثل کیک و بیسکوئیت اکتفا میکردم و اینطوری باز کتاب بشتری میشد خرید! یک بار که به خواست دوستم ساندویچ ژامبون خریدیم و تا یک روز بعدش هر دومون بین اتاق و اون جای خاص! در رفت و آمد بودیم، دیدم چقدر این غذا نخریدن تصمیم درستی بوده!
تا چند سال همزمان با نمایشگاه کتاب نمایشگاه مطبوعات هم برگزار میشد و گاهی باید دو بار(از صبح تا عصر) میرفتم نمایشگاه تا فرصت بازدید داشته باشم.
همیشه در بازگشت من بودم و کلی کیسۀ سنگین کتاب و همین باعث شد دو بار یکی از کیسههام در نمایشگاه یا مترو جا بمونه(و از دست این کتابها تنها خاطرات بد من از نمایشگاهاند.).
این ضیافتِ لذتبخش بعد از بازگشت از نمایشگاه هم ادامه داشت. وقتی کتابها رو دونه به دونه بررسی می کردم و وارد لیست کتابهام میکردم(عنوان کتاب، نویسنده و) و بعد اینکه هر کتاب در کجا و کدوم کتابخونه قرار بگیرند و مشکل کمبود جا هم که ازلی و ابدی بود!
اخیرا سایت "عصر ایران" از خوانندگانش نظرخواهی کرده بود که به نمایشگاه کتاب میروند یا نه، درصد زیاد پاسخ منفی داده بودند و دلیل عمده هم شرایط اقتصادی فعلی و گرانی کتاب بود. واقعیت اینِ که در کشور ما درصد بزرگی از قشر کتابخوان از طبقۀ متوسط جامعه هستند که معمولا از برخی هزینه یا تفریحاتشون میزنند تا بتونند برای علایق فرهنگیشون مثل کتاب هزینه کنند. و وقتی هزینه جاری زندگی نسبت به درآمد هیچ تناسبی نداشته باشه ناچار میشند علیرغم میل باطنیشون کمتر سراغ این علایق فرهنگی برند.
در همین نظرخواهی برخی گفته بودند کتاب موردنظرشون رو آنلاین خریده و درب منزل تحویل می گیرند و نیازی به رفتن به نمایشگاه و کتابفروشی و صرف وقت برای اونها ندارند. برخی هم نوشته بودند از نسخه الکترونیکی یا صوتی کتابها استفاده میکنند. در مورد اول ترجیح میدم در کتابفروشی و میان کتابها بچرخم و نفس بکشم و خرید بکنم، لذت دیدن و لمس کتاب و ورق زدنش کجا و لذت دیدن عکس کتابها در سایت کجا !؟ به علاوه سلامت ظاهری کتاب برام مهمه و در خرید غیرحضوری امکان ارسال کتاب با ظاهر معیوب وجود داره. در مورد دوم، فقط نسخه PDF یک کتاب ممنوعه رو در کامپیوتر خوندم. نمیخوام از حس نوستالژیک و لذت دست گرفتن کتاب کاغذی بگم(که هنوز برای خیلی ها این حس وجود داره) اما واقعیت اینِ که در آینده نسخه الکترونیکی کتاب و نشریات، نسخههای چاپی رو به حاشیه خواهند برد و باید سعی کرد با این نسخههای دیجیتال کنار اومد. از طرفی در نسخه الکترونیکی نه نیاز به کاغذ و از بین رفتن درختان هست و نه مانند نسخه کاغذی فضای زیادی اشغال میکنند. زمانی آرشیو فیلم به صورت نوار ویدئو و دی وی دی بود و حالا میشه در یک هارد کوچک به اندازه یک کمد فیلم ویدئو رو ذخیره کرد.
این رو به عنوان کسی میگم که باارزشترین داشتههاش کتابهایی ست که درکتابخونههاش جای گرفتند و از دیدنشون حسی عمیقی از رضایت و دلخوشی داره. چه بخواهیم و چه نخواهیم نمیشه در برابر تکنولوژی و امکانات جدید مقاومت کرد.
سال قبل و بعد از چند سال رفتم نمایشگاه، تعداد قابل توجهی هم کتاب گرفتم. برای امسال برنامهای نداشتم، برای موضوعی مبلغی کنار گذاشته بودم و حالا با منتفی شدن اون موضوع فکر رفتن به نمایشگاه داره غلغلکم میده! باید ببینم نمایشگاه امسال من رو میطلبه یا نه!
مدتی بعد از کودتای 28 مرداد 1332 افسرانی که عضو حزب توده بودند بازداشت، محاکمه و اعدام شدند. در سال 1335 (دو سال پس از این اعدامها) ترانه ای به نام مرا ببوس از رادیو پخش شد که به زودی تبدیل به ترانهای محبوب شد، در بین مردم شایع شده بود که شعر را یکی از افسران حزب توده پیش از تیرباران، خطاب به معشوقهاش، سروده،شعر ترانه و لحن غمبارش هم با چنین روایتی کاملا منطبق بود، آخرین وداع با محبوب:
مرا ببوس، مرا ببوس
برای آخرینبار تو را خدانگهدار که می روم به سوی سرنوشت
بهار ما گذشته، گذشتهها گذشته، منم به جستجوی سرنوشت
شکل گرفتن چنین داستانی در معروفیت این ترانه نقش مهمی داشته. اما این داستان ساخته و پرداخته ذهن مردم بود و واقعیت چیز دیگری بود. پرویز خطیبی در کتاب خاطراتی از هنرمندان(صفحات 76 تا 78) روایتی رو نقل کرده که با توجه به آشنایی او با آهنگساز ترانه(مجید وفادار) به واقعیت نزدیکتر است. مجید وفادار(آهنگساز معروف آن سالها)بین سالهای26و 1327(سالها قبل از کودتا) براساس شعری از حیدر رقابی(متخلص به هاله) این ترانه را میسازد و خوانندهای به اسم پروانه آن را میخواند اما ترانه به اصطلاح نمیگیرد(این بخش از نوشته خطیبی شاید دقیق نباشد، این ترانه سال 1335 در فیلم اتهام و توسط پروانه اجرا شده). آهنگ و شعر در ذهن بسیاری از همکاران وفادار مانده بود از جمله پرویز یاحقی(آهنگسار و نوازنده معروف ویلون) که آن را به شدت دوست داشت. روزی یکی از دوستان او به نام حسن گلنراقی برای دیدنش به رادیو می رود، یاحقی با ویلون و یک نوازنده پیانو{مشیر همایون شهردار} مشغول نواختن این آهنگ بودند، یاحقی از گلنراقی میخواهد به آهنگ گوش کند و گلنراقی بعد از گوش دادن آن را زمزمه میکند. مسئول ضبط برنامۀ موسیقی هم بدون آنکه کسی بداند آن را ضبط میکند و به دست رئیس رسانده و برای سرپرست رادیو میفرستند و آنها تصمیم به پخش ترانه میگیرند، موضوع را به یاحقی اطلاع میدهند او میگوید گلنراقی از یک خانواده سرشناس مذهبی است و پدرش با کارهای هنری به شدت مخالف است. گلنراقی را به رادیو دعوت میکنند و در نهایت با اصرار دوستان میپذیرد و ترانه به نام "خوانندۀ سرشناس" پخش میشود.
«روزی که نوار از رادیو پخش شد، تهران یک صدا از آهنگ تازه حرف میزد. همه از یکدیگر میپرسیدند که این صدای گرم و دلنشین به چه کسی تعلق دارد ولی تمام این سوالات بیپاسخ مانده بود. روزها و هفتهها گذشت، آهنگ مرا ببوس بنا به تقاضای مردم روزی چندبار از برنامههای مختلف پخش می شد. شعرش را علاقهمندان از بر کرده بودند و شایع شده بود که این شعر را سرهنگ مبشری، یکی از اعضای شاخه نظامی حزب توده قبل از اعدام سروده است. در حقیقت شعر جنبههای انقلابی هم داشت و کلمات آن قابل تفسیر بود.»
سردبیر مجله روشنفکر بعد از مدتی پیگیری میفهمد خوانندۀ ترانه شخصی به نام گلنراقی است و به واسطۀ یاحقی (و بعد مدتی تلاش و گفتگو)، گلنراقی را راضی میکنند و یک روز عکس او به عنوان خوانندۀ ترانه منتشر میشود، مجله به زودی نایاب و به چاپ دوم و سوم میرسد.
در این شماره به نقل از گلنراقی و وفادار اشاره شده بود که شاعر ترانه حیدر رقابی بوده و نه سرهنگ مبشری. البته بین مردم هم حرف و حدیثهایی پیش آمد از حمله اینکه گزارش را خود دولت تهیه کرده تا افکار مردم را از حادثه تلخ شکنجه و اعدام افسران حزب توده منحرف کند در حالی که واقعیت همانی بوده که در مجله منتشر شده بود.
گل نراقی گویا یک ترانه دیگر هم اجرا کرد اما ترجیح داد موسیقی را ادامه ندهد و با ترانه مرا ببوس در خاطرۀ جمعی مردم بماند. حسن گلنراقی 25 سال قبل(مهر 1372) در تهران درگذشت.
هری(اورسن و): هالی من و تو قهرمان نیستیم، دنیا دیگه جای قهرمانا نیست، قهرمان مال داستاناست.
مرد سوم(کارول رید، 1949)
جیم(کرک داگلاس): تمام عمرم براساس اصول زندگی کردم، حتی اگه میخواستم نمیتونستم عوض بشم.
لو: جیم یا باید همراه باد خم بشی یا میشکنی، لارم نیست مثل کوه باشی.
داستان کاراگاه(ویلیام وایلر، 1951)
شین(آلن لاد): آدم باید همونی باشه که هست جوئی، نمیتونه سرشتش رو عوض کنه. من سعی کردم ولی جواب نداد.
شین(جورج استیونس، 1953)
کشیش (پیش از تیرباران):
مردن سخت نیست، کار سخت درست زندگی کردنه.
رم شهر بیدفاع(روبرتو روسلینی، 1945)
ستسوکو هارا و هیدکو تاکامینه دو بازیگر سرشناس سینمای کلاسیک ژاپناند، دو هنرپیشۀ تکرارنشدنی و از یاد نرفتنی. در بین این دو، ستسکو هارا جایگاه ویژه و بیبدیلی برای من داشته و دارد.
بازیگری کاریزماتیک با چهرهای بینهایت دلنشین و نگاهی که توامان دو حس متضاد غم و شادی را انعکاس میداد؛ چشمانی گاه چنان خندان که بازتاب شادیای از ته دل بودند و گاه چنان محزون که گویی تمام غم عالم بر پشتِ صاحب این چشمها سنگینی میکند.
ستسوکو بازیگریست که به اصطلاح دوربین او را دوست دارد. در هر قاب و نمایی از فیلم بیش از هر هنرپیشه دیگری به چشم میآید و نظرها را به خود جلب میکند، حتی اگر فاقد دیالوگ یا حرکتی باشد، بازیگری که بعید است تماشاگری فیلمی از او ببیند و مجذوبش نشود، بازیگری سمپاتیک و دوستداشتنی که دل هر تماشاگری را با آن چهرۀ مهربان و دلنشین میبرد(میشود آن چهرۀ محجوب و آرام و آن خندههای دلبرانه را دید و دوستش نداشت؟). ستسوکو در اغلب فیلمهایش شمایلی از معصومیت و مهربانی و ازخودگذشتگی پایانناپذیر است، و به طور غریبی سیمای واقعی او و شخصیت سینماییاش با هم عجین شده بودند.
ستسوکو با آن چهرۀ مهربان و لبخندهای آرامشبخش میتوانست هر بحران و مشکل لاینحلی را قابل تحمل و علاجپذیر نشان دهد، مثل آبی بر آتش.
تماشاگر ایرانی بیش از هر فیلمی او را با داستان توکیو (1953، یاساجیرو اوزو) به یاد میآورد در نقش عروسی مهربان و فداکار که والدین شوهر مرحومش را در سفر به توکیو همراهی میکند درحالیکه فرزندان این زوجِ پا به سن گذاشته، به بهانۀ گرفتارهای کار و زندگی از پدر و مادرشان غافلاند. نسخه دوبله شده این فیلم در سالهای دور بارها از تلویزیون پخش شد.
برای من از سال 89 و با فیلم آخر بهار (1949) بود که ستسوکو هارا تبدیل به هنرپیشهای محبوب شد و کارگردان فیلم(یاسوجیرو اوزو) یکی از کارگردان مورد علاقهام. صرف حضور هارا کافی بود که بخواهم فیلمی را ببینم.
در این سالها به نوعی از دیدن آثار متاخر و دوران کهنسالی هنرپیشگان مورد علاقهام پرهیز کردهام، ترجیح دادم همان تصاویر و حضور جادوییشان در خاطرم نقش ببندند بیآنکه گَرد زمانه(این واقعیت کتمانناشدنی و گریپذیر) بر آن چهرههای بیمانند و زیبایهای مطبوع نشسته باشد، باید اکسیر جوانی وجود میداشت تا این انسانهای تکرارنشدنی برای نسلها محتلف با همان شمایل یگانهشان جاودان بمانند.
ستسوکو هارا(متولد 1920) از سال 1935 بازیگری را آغاز کرد. فیلم آخر بهار(1949) نخستین همکاری او با کارگردان شهیر ژاپنی یاسوجیرو اوزو بود که این همکاری 12 سال و در چند فیلم ادامه یافت و این آثار در شهرت او بین تماشاگران غیرژاپنی تاثیر بهسزایی داشت. هارا در 43 سالگی هنرپیشگی را کنار گذاشت و در برابر اصرارها به این جمله بسنده کرد " مدت زیادی را ستسوکو هارا بودهام. این نام هنری را استودیوها برای من انتخاب کردند. ترجیح میدهم برای بقیه عمر ماسایی آییدا (نام اصلی و غیرمستعارش) باشم."
از آن سال تا 2015 که هارا در 95 سالگی درگذشت هیچ خبری از او نبود. سرنوشتی شبیه گرتا گاربو(هنرپیشه سوئدیالاصل سینمای آمریکا) که او هم ترجیح داد در 36 سالگی از سینما کناره بگیرد و تا زمان مرگش در 85 سالگی دور از انظار عمومی زندگی کرد.
عاشق شدن (Falling in Love )
کارگردان: اولو گروسبارد
بازیگران: رابرت دنیرو، مریل استریپ
محصول: 1984 آمریکا
فرانک(رابرت دنیرو) و مولی(مریل استریپ) در قطار و ایستگاه مترو (به مقصد نیویورک) بارها از کنار یکدیگر میگذرند بیآنکه همدیگر را بشناسند، تا اینکه در شب سال نو به طور اتفاقی در یک کتابفروشی، هنگام خروج از در، به یکدیگر میخورند و اشتباها بسته کتابشان عوض میشود. هر دو متاهل و در ظاهر زندگی آرام و خوبی دارند. سه ماه بعد فرانک دوباره مولی را در ایستگاه مترو میبیند، او را به یاد میآورد و با هم خوش و بش میکنند، دیدار دوباره در مترو سرآغاز رابطهای پرفراز و نشیب بین این دو میشود.
داستان فیلم، قصۀ آشنا و بارها پرداخته شدهای در ادبیات و سینماست،داستان آدمهایی که از سر اتفاق در مسیر زندگی یکدیگر قرار میگیرند و ناخواسته تاثیرات عمیق و فراموشنشدنی بر زندگی همدیگر میگذارند. در عاشق شدن دو نفر که در ظاهر نقطه مشترکی با هم ندارند(فرانک به عنوان مهندس ساختمان و مولی به عنوان گرافیستی که کارهایش را در خانه انجام میدهد و برای تحویل کارها یا ملاقات پدر بیمارش بعضی روزها به شهر میرود) در مسیر زندگی هم قرار میگیرند. هر دو به ظاهر زندگی آرام و بدون مشکلی دارند اما زندگیهایی بیروح، یکنواخت و سرشار از روزمرگیها. یکنواختیای که یک آشنایی ساده را به یک رابطه عمیق تبدیل میکند. سکانسهایی رابطه مولی و شوهرش و رابطه فرانک و همسرش بیانگر غلبۀ این روزمرگیهاست و در گفتگو بین شخصیتها هم بازتاب دارد(مانند دیالوگی که بین فرانک و همسرش در گلخانه منزل شان رد و بدل میشود، وقتی فرانک از دوستش می گوید که در آستانه طلاق است و اینکه بین دوست و همسرش دیگر عشقی وجود ندارد همسر فرانک میگوید: "دیگه بین هیچکسی عشق واقعی وجود نداره"
فیلم بر پیشبینی ناپذیری اتفاقات زندگی تاکید دارد، جایی در ابتدای فیلم دوست فرانک که خود تجربه خیانت را از سرگذارنده به فرانک میگوید:"تو خیانت مردها فکرشون بهتر کار میکنه، مثل تو که زرنگی"، فرانک پاسخ میدهد: "من زرنگ نیستم ولی خیانت هم نمیکنم". عصر همان روز و در مسیر بازگشت در مترو مولی رو میبیند و به سراغش میرود.
ادامه مطلب
قصه تابستانی
کارگردان: اریک رومر
بازیگران: ملویل پوپو، اورلیا نولن، آماندا لانگله، گوئناله سیمون
محصول: 1996 فرانسه
گاسپار در یک شهر ساحلی با محبوبهاش(لنا) قرار گذاشته تا تعطیلات تابستانی را با هم بگذرانند. در دوران انتظار با مارگو آشنا میشود که در رستوران خالهاش گارسون است و مشغول کار روی پایان نامه دکترایش در زمینه قوم شناسی است. گاسپار که ریاضی خوانده دلبسته موسیقی است، ترانه مینویسد و آهنگ میسازد. مارگو هم منتظر بازگشت دوستپسرش است و از همان ابتدای آشنایی نوع رابطهاش با گاسپار را مشخص میکند، یک دوستی ساده. از طرفی گاسپار در نوع رابطهاش با لنا دچار تردید است، اینکه عشقی بینشان وجود دارد یا نه. مارگو به گاسپار که از آمدن لنا ناامید شده پیشنهاد میکند با دوستش سولن، که در یک کلوب گاسپار را دیده و از او خوشش آمده آشنا شود. وقتی گاسپار و سولن برای یک سفر کوتاه آماده میشوند لنا از راه میرسد.
قصۀ تابستانی سومین فیلم(به لحاظ زمان ساخت) از مجموعه "چهار فصل" اریک رومر است، گویا چندگانه سازی(که نوع مرسوم آن در تاریخ سینما سهگانه سازیست که اغلب داستان یا شخصیتهای مرتبط با یکدیگر دارند) از علائق اریک رومر است، مانند "شش قصۀ اخلاقی" که شامل 6 فیلم مستقل از یکدیگر است که ارتباط مستقیمی بینشان وجود ندارد(از جمله فیلمهای: شب من در خانه مو، عشق در بعدازظهر و .)
ادامه مطلب
شاعر روس خطاب به دختر ایتالیایی:
چیزی از عشقهای ناب میدونی؟ بدون بوسه و نه هیچ چیز اضافۀ دیگهای. خیلی ناب و خالص، به همین خاطره که خیلی بزرگن. احساسات بیان نشده هیچوقت فراموش نمیشن.
نوستالگیا، کارگردان: آندری تارکوفسکی محصول 1983 ایتالیا و شوروی
کریشتف کیشلوفسکی(کارگردان فقید لهستانی) در دهه 80 میلادی براساس ده فرمان حضرت موسی یک مجموعه ده قسمتی با همین عنوان برای تلویزیون لهستان ساخت. دو قسمت از این سریال تبدیل به دو فیلم بلند سینمایی شدند: فیلمی کوتاه درباره عشق و فیلمی کوتاه درباره قتل، فیلم اول که موضوع این پست است و فیلم دوم در مذمت و نقد تکاندهندهای است بر اعدام، به عنوان شیوهای غیرانسانی و غیراخلاقی برای مرگ یک انسان.
خلاصه داستان معمولا شرح کوتاهی از فیلم است تا خواننده کلیتی از داستان فیلم دستاش بیاید. در مورد این فیلم خاص، نوشتن خلاصه داستان به شیوه معمول نمیتوانست روایت و تصویری درست و کامل از شیدایی تومک در عشقی نامعمول را نشان بدهد.
ادامه مطلب
" هر کسی که به زندگیمان میآید و میرود اثری بر بومِ وجودمان میگذارد و میرود. اثر برخی مانند مداد کمرنگ و باریک است، به آسانی پاک میشود. برخی مانند نقاشی آبرنگاند، تصویر گرچه به ظاهر محو است اما به این زودی و راحتی پاک نمیشود. دیگری با قلم مو (و رنگ و روغن) نقشی بر بوم میزند، تصویری شفاف و مانا که برای ندیدنش باید آن بخش بوم را پوشاند، هرچند دیده نمیشود اما میدانی که هست، پاک نمیشود."
بخشی از پست دوستیهای بیپایان که شهریور 96 نوشته بودم.
اخیرا متوجه یه تقارن نسبتا عجیب شدم، شروع آشنایی من با چند دوستی وبلاگی (که ارتباط و دوستیمون عمق بیشتری پیدا کرد) از آبان ماه بود، ممکنه از مدتی قبل خواننده وبلاگشون بودم اما شروع کامنت گذاشت و باب آشنایی از آبان ماه بوده.
برای لیلی یه روز در اواسط آبان بود که کامنت گذاشتم و الان بیش از یه ماهه که لیلی نمینویسه و چراغ کافه لیلی خاموشه.
لیلی در رها کردن و پوکاندن وبلاگ! از پیشکسوتان محسوب میشه! خدا خیرش بده که اینبار و پیش از کنج عزلت گزیدن و فرستادن وبلاگ به هوا ! ، شرح ماقع رو در پستی به سمع و نظرمون رسوند!
اینقدری که لیلی چله نشسته و خلوت گزیده، هیچکدوم از فضلا و عرفا و علما و ادبا ! نَچِلیده و نَخلوتیده بودن! الان یحتمل به کلی کمالات معنوی و درجات عرفانی رسیده اما بروز نمیده!
یه وقتایی میرسه که خیلیهامون نیاز داریم که پناه بیرم به غار تنهاییمون و در یه کنج خلوتِ آروم بشینیم و ببینیم تکلیفمون با خودمون، زندگی و آدمهای زندگیمون چیه، گذشته رو از نظر بگذرونیم، به حال فکر کنیم و برای آینده برنامه بریزیم.
برای کسی که تازه وارد کافه لیلی شده باشه، در کنار لحن صمیمانه نوشتههای لیلی، فضای دوستانه کامنتدونی نظرش رو جلب میکنه. شاید اولش قربون صدقههای و کلمات محبتآمیز لیلی رو بذاره به حساب تعارفهایی که خانما-چپ وراست!-نثار هم میکنن! اما ولی بعد یه مدت متوجه میشه اون کلمات برآمده از حس واقعی لیلیست. در مورد کامنترهای آقا هم که نیازی نیست که بگیم که اصلا از این خبرا نیست! و همین که لیلی در برخودر باهاشون از قوۀ قهریه!(لودر) استفاده نمیکنه نهایت تفقد و عنایت ملوکانشه!
کامنترها و دوستان وبلاگی(فارغ ازجنسیتشون) واقعا برای لیلی مهماند، این جمله را اکثر دوستان که لیلی رو میشناسن تایید میکنن. شاید -در نگاه نخست- رفیق و رفاقت واژههای مربوط به دنیای مردانه به نظر بیان، اما بیشتر کلماتیاند برای بیان دوستانِ همراه و همدل، و لیلی در طبقهبندی دوستیها جز اوناییِ که "رفیق"اند. گاهی شاید اینطور به نظر برسه که لیلی توجهی که باید، به دوستانش نداره اما یه دفعه جایی رفتار و واکنشی ازش میبینندکه متوجه میشند لیلی(مثل پلیس فتا !) حواسش به همه جیز هست!
لیلی پیچیدگیهای خاص خودش رو هم داره! به قول دوست مشترکی به نظر آدم سختی میآید، سخت به معنای پیچیده و پیشبینیناپذیر بودن. شاید این ویژگی به دلیل تجربه زندگیش هم باشه که از لیلی یه شخص خودساخته و مستقل ساخته و البته حسرتی از گذشتههای که گاه و بیگاه بیقرارش میکنه.
در کامنتهای وبلاگ لیلی بود که شوخطبعی ذاتی من! به منتها درجۀ خودش میرسید و استعدادهام در این زمینه بیش از پیش شکوفا میشد! الان که کرکرۀ کافه لیلی پایینه دچار افتِ طنازیِ خون شدم!
لیلی!
الان خیلی از خوانندگان روشن و خاموش وبلاگت هر وقت آنلاین میشن سری به کافه لیلی میزنن تا به محض ورود دوباره نوای یه موسیقی عاشقانه را در پسزمینۀ وبلاگ بشنون، و بعد ببینن که دیگه صفحۀ وبلاگ سفید نیست و اومدی نوشتی من اوووومدم! دوباره چراغ کافه لیلی روشن بشه و جمع دوستان جمع بشه، پاییز و زمستان اصلا کافهنشینی یه مزۀ دیگه داره!
در پست آخرت از گرفتن تصمیمهای سخت نوشته بودی، امیدوارم از این برهۀ خاص از زندگی، به بهترین و دلخواهترین شکل ممکن عبور کنی و آرامشی رو که سزاوارشی، با همه وجود تجربه کنی.
و در آینده نزدیک بیایی و کرکره کافه لیلی رو بدی بالا، چادر به کمر ! آب و جاروش کنی! و چراغ کافه رو روشن کنی.
و نذاری خاموشی دوباره جون بگیره.
+عنوان پست برگرفته از شعر شرقی غمگین (ایرج جنتی عطایی)
دو روز قبل خبری منتشر شد که کشته شدن 106 در حوادث هفتۀ گذشته را تکذیب میکرد. آشنایی که ساکن شهری نه چندان بزرگ، در نزدیکی تهران، است نقل میکرد که وقتی به گورستان شهر رفته بودند، بیرون و داخل گورستان مملو از مامور بوده، 37 نفر از کشتهشدگان هفته قبل در سردخانه بودند، برای تحویل جنازه به خانوادهها درخواست 150 میلیون تومان کرده بودند و فقط شبانه حق دفن عزیزانشان را داشتند. حالا این را تعمیم بدهید به شهرهایی که درگیر اعتراض بودند و رقم بالای کشتهشدگان.
تجربه گذشته نشان میدهد هیچوقت رقم دقیق و صحیحی از جانباختگان اعلام نخواهد شد و کسی پاسخگوی خونهای ریخته نخواهد بود. تشکیل کمیتۀ حقیقتیاب هم یه شوخی بیشتر میماند.
هفته قبل که سایتهای خبری مستقل هم باز نمیشدند به ناچار سری به خبرگزاری فارس(وابسته به یک نهاد نظامی) زدم. در گزارشی از آمار بالای مجروحین و بازداشتیها و ده کشته در اعتراضات یک سالۀ جلیقه زردها در فرانسه نوشته بود. دو روز بعد سایتی مستقل ضمن قیاس اعتراضات در فرانسه و ایران، اشاره به نابینا شدن 25 نفر در اثر اصابت گلوله پلاستیکی کرده بود، بدون حتی یک کشته در یک سال اعتراض در فرانسه.
هیچکس آتش زدن بانک، غارت فروشگاهها و آسیبزدن به اموال عمومی یا سلب امنیت مردم را تایید نمیکند؛ خشونت در هر نوع و به هر شکل و از جانب هر کسی مذموم و محکوم است، اما در این 40 سال چه کردیم که از زن و نوجوان هم در هجوم شبانه به فروشگاهها مشارکت داشتند؟ چرا حجم ویرانیهای چند روز اعتراض این قدر گسترده و باورنکردنی بود؟ حضرات مسئول چرا سعی میکنید صورت مسئله را پاک کنید و با همان فرمول نخنما شده همه چیز رو بیندازید گردن عوامل بیگانه، کشورهای غربی ، مجاهدین خلق(منافقین) و. پس اقتداری که از آن دم میزنید چه میشود؟ آیا نمیدانستید مطالباتِ برآورده نشده و خشمِ سرکوب شدۀ مردم یک روزی سرباز میکرد؟
و آیا همواره در پاسخ به اعتراض باید به سراغ آخرین گزینه رفت؟
ممکن است برخی بگویند باید با آشوبگران و. برخورد قهرآمیز کرد، آیا راهش این است؟ نمیشد از تیر مشقی و پلاستیکی استفاده کرد؟ جان مردم اینقدر بیارزش شده که باید در پی هر اعتراضی با تفنگ و گلوله جنگی پاسخ اعتراض را داد؟
همه معترضین ضدانقلاب و جاسوس و مزدوارن غرب بودند؟ شما که مدام در رسانههایتان دم از حق اعتراض مسالمتآمیز میزنید چرا یکبار نمیآیید این اعتراض مسالمتآمیز را معنا کنید و بگویید چگونه و کجا میتوان این حق را گرفت، اعتراض کرد بیآنکه نگران عواقب آن بر کار و تحصیل و زندگی بود، بیآنکه نگران هجوم نیروهایی رسمی و غیررسمی با سلاح سرد و گرم بود.
آیا همانطور که خودیها و شهروندان درجه یک (از دید حاکمیت) میتوانند با سلام و صلوات به محل راهمپیایی بروند و صدا و سیما به طور زنده حضور خودجوش! این مردم غیور و همیشه در صحنه را با لحن حماسیِ گزارشگران خود پخش کند، منتقدین و معترضین از وضع موجود هم میتوانند از چنین حقی برخوردار باشند؟
رومههای سال 57 را که تورق کنید خبر از راهمپیایی مردم در شهرهای مختلف در حمایت از شاه و سلطنت و محکومیت خرابکاران است، گویی مردم مخالف و تظاهرکنندگان ضد حکومت از کرۀ دیگری آمده بودند! و مقایسه کنید با رفتار حاکمیت در اعتراضات یک دهۀ گذشته.
سه ماه دیگر تا انتخابات مجلس مانده، حاکمیت که باز دم از وم عمل به وظیفۀ شرعی و زدن مشت مجکم به دهان دشمنان و. خواهد زد، کنجکاوم بدانم اصلاحطلبانی که همواره تنها راه را صندوق رای میدانند در دعوت از مردم باز خواهند گفت که مجلس در راس امور است! مجلسی که نه تنها بیخبر از چنین تصمیم مهمی بوده، حتی امکان طرح مخالفت در مجلس را هم نیافت، حتما در راس امور است!
*داستان قطعی اینترنت که خود قصۀ پرغصۀ دیگریست!
دلم میخواهد روزی از یکی از همینانی که بیمحابا اسلحه را به سمت هموطنان خود نشانه میگیرند بپرسم آیا قبل از چکاندن ماشه به این فکر کردهای که تیرت قلب مردی را خواهد شکافت که زن و فرزندانش در خانه چشم انتظار اویند، گلولۀ رها شده از تفنگت صورت جوانی را متلاشی خواهد که مادرش با هزار و یک آرزو او را بزرگ کرده، به این فکر کردهای.
تفنگ در دست تو یعنی زبانِ آتش و آهن
زبانِ آتش و آهن، زبانِ خشم و خونریزیست
برادر، ای برادر، گرکه میخوانی مرا بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار، تفنگت را زمین بگذار
تو از آیین انسانی چه میدانی، چه میدانی؟
اگر جان را خدا دادهست چرا باید تو بستانی؟
چرا باید، چرا باید که با یک لحظۀ غفلت
این برادر را به خاک و خون بغلتانی؟
اگر این بار شد وجدانِ خوابآلودهات بیدار
تفنگت را زمین بگذار، تفنگت را زمین بگذار
+یکی از 37 نفر کشتهشدگانی که در ابتدای پست اشاره شد، مردی بوده که هنگام بازگشت از سرکار، سر کوچه و پیش از رسیدن به منزل هدف گلوله قرار گرفته است.
*شعر از فریدون مشیری
عشق برای مردها همچون یک زخم عمیق میماند؛
به همین دلیل بیآنکه چرایش را بدانند،
از کسی که بیشتر از همه دوست دارند میگریزند،
آنها از این زخم میهراسند،
این دست خودشان نیست که بیدلیل،
همه چیز را ول میکنند و میروند.
آلبرکامو
***
وقتی خیلی تلاش میکنی کسی را فراموش کنی، خودِ همین تلاش کردن به یک خاطره تبدیل میشود.
حالا باید بکوشی تا این فراموش کردن را فراموش کنی و این چنین، یک خاطرۀ فراموشنشدنی دیگر هم ایجاد میشود.
جزء از کل نوشتۀ استیو تولتز
***
عشق رو میشه از مغز آدم پاک کرد ولی هرگز از قلب پاک نمیشه.
طلوع ابدی یک ذهن پاک محصول 2004
درباره این سایت